پنجره اتاق بخار گرفته، هوای بیرون سرد است و هوای داخل گرمِ گرم و من در خواب شیرین سحرگاهیم ...دوستان مثل همیشه در رویاهایم هستند و من تلاشی برای بیدار شدن از خواب نمی کنم ... ولی انگار کسی به شدت تکانم میدهد که بیدار شو! به خودم که می آیم متوجه زلزله میشوم. یکی از همان سه هزار پس لرزه ای بود که تقربیا هفته ای یک بار تجربه اش میکنیم. نگاهی به آسمان می اندازم. هوا به شدت بارانی است، دلم سِیر میکند به خانه هایی که دیگر سقفی برای پناه بردن از باران های شدید ندارند به پنجره هایی که حالا قاب زمین شده اند، به دل های مضطرب و آشفته ای که لرزه اش بیشتر از ریشترهای زلزله است، به چشم های بغض گرفته ی کودکانی که بعد از هر لرزه به جای آغوش پدر و مادرشان به گوشه ی خرابه ای میخزند که قبلا خانه بود و گرم بود و آغوش مادر را داشت! و چه تشابه عجیبی است بین شبهای بی چراغ این خانه ها و شبهای بی چراغ خرابه های شام و بی تابی دختران یتیم ... سرگردانی کودکان بعد از هر زلزله و سرگردانی یتیمان دشت کربلا ... و البته این شدائد و سختی قطره ای نیست از بلای دشت کربلا. بخاری اتاق را خاموش میکنم، پنجره را باز می کنم ... هوا چقدر سرد است! قطرات باران که به صورتم می خورد بی تاب تر می شوم ... می خواهم فریاد بزنم اما ... آرام زمزمه می کنم:« بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ ... » و فوت می کنم به هوا.